به قلم:خُرم سعیدی به آهنگ نسیمِ جویباران وُ دو پایش در رکاب عشق خوبی های باران وُ بیامد نو بهاران؛ او سوار مرکب شعر وُ شکوفه، بامداد آمد به جانِ دل کشیده نقش وُ نو گشته طبیعت، برگ و بار روزگاران، برگ دیگر از درختِ این زمان افتاد وُ اما ما که آدم های سال […]

به قلم:خُرم سعیدی

به آهنگ نسیمِ جویباران وُ دو پایش در رکاب عشق خوبی های باران وُ بیامد نو بهاران؛ او سوار مرکب شعر وُ شکوفه، بامداد آمد به جانِ دل کشیده نقش وُ نو گشته طبیعت، برگ و بار روزگاران، برگ دیگر از درختِ این زمان افتاد وُ اما ما که آدم های سال پار وُ پیراریم وُ داریم انتظار خوب بودن، نو شدن، تغییرِ روی این زمین تا کهکشان ها را وُ خواهانیم تا نسل بشر نیکو شود فرهنگش وُ حالش، اما چه غافلیم از خود، هر آن دم بدتریم از پار یا پیرار وُ ره گم کرده ای هموار .

کنون آنکه کمر را بر بدی بسته وُ از راه اشا گردیده وُ در سایه سار دیوها برهم بپیچیدست خوبی وُ شده جلادِ پستِ روشنی ها وُ نموده تن به زندان های تنهایی. وَ ما ها هم ملولِ آن سیاهی شبِ واهی که بنموده کفن از خون خود خورشید وُ شهر دل شده تسخیر دیو شب وُ شب هم شیفته ماهست و ماهش نیز ره بسته. بر این ماتم، سیه پوشیده شد ماه وُ همآغوشست با غم ها وُ شادی ها به زنجیرست، نوای نا امیدی می دهد باد سحرگاهی، سیاهی پنجره خورشیدِ تابان را ربوده تا رود بر روی هم پلکان سنگین شب انبوه وُ بگرفتست دل ها خانه بر مرداب.

کنون که تنگدست فکر است، بیا آرایش اندیشه را در برکه شب روشن افروزیم وُ دست وُ پای دیوان را به اندیشه بهم دوزیم.

# خُرم سعیدی بهار ۱۴۰۰