شعر” نفت و مسجدسلیمان” اثر سریا داودی حموله
شعر” نفت و مسجدسلیمان” اثر سریا داودی حموله

        آیینه‌ای که دردهای ترا هجا به هجا مرثیه کرد در دست بیوه زنانی ست که به سایه ی خونین انارها نشسته‌اند.   تا کی دیوانه نمیریم در این کوچه های تلخ من و تو قبل از زمین به گلوگاه پرنده ای بودیم حنا از انگشتان تو برداشتند قناریان لال و آسیاب […]

 

 

 

 

آیینه‌ای که دردهای ترا هجا به هجا مرثیه کرد

در دست بیوه زنانی ست

که به سایه ی خونین انارها نشسته‌اند.

 

تا کی دیوانه نمیریم

در این کوچه های تلخ

من و تو قبل از زمین

به گلوگاه پرنده ای بودیم

حنا از انگشتان تو برداشتند

قناریان لال و

آسیاب های کهنه را به من سپردند

در تاریخی به گیسوانت رسیدم

که کودکان شهرم پیر شده بودند.

 

دگر هیچ آتشی

دست های ما را گرم نخواهد کرد

«چاه نمره یک» پر از اوراد کبودی ست

که ابرها را به اندوه می‌خواند

تا کجا زخم های کهنه را نماز بگزاریم؟

 

پرندگان یکی یکی از چشمخانه‌ها گریختند

و دستمال ترانه‌ها را به گنگی سپردند

از بادها و رنگ ها که می گذری

ماه را فراموش کن

هفت لام عشق را که بشمریم

در الف تلخ بادها هاشور می شویم.

 

آواز باد مصیبتی ست

وقتی دردها جابجا می شوند

کسی در باد می‌گرید و

کسانی در رگ های کبود تو

لیلی‌وش سیه چشم

که بر مزار این و آن خنده می‌پاشید

به یک عطسه ی زمین مرد

تنها ماه مانده بر مزارگاه

خاربُن به چشم

کلاغ هایی که در این نفتگاه صدایشان را می‌شستند

تصنیف  تو را در برابر باد می‌گیرند

سایه ی کدام نگاه ممنوعی؟

گلوی تاریخ را می‌گیرم

تا ترک های تو را پر از ترانه کنم

 

مسجد سلیمان

به ابری  بی شکل می ماند

که سایه های خویش را فراموش می کند

کاش می شد

حنا از سال های کهنه برداریم  ُ

از حروف تاریخ چراغی بیفروزیم

 

هزار و سیصدوپنج دهه سپیده

شعرهای نخوانده را به صخره ی«سرمسجد» نوشتیم

تا زمستان را به دهان تو گرم کنیم

در آتش گیاهی سوختیم

که جوانی سنگ ها را شکافت

همیشه تبی برای بستن به دستمال های درد هست

جغرافیای مهربانتر از تاریخ

هر چه بود از ما گرفت

ابرها نمی‌گذارند

گنجشک ها به خانه برگردند

تنها سایه ی ناشاد حروف جا ماند

و دستمالی گیج که در وداع پیر می شود

 

سهم کودکی های من در «چهاربیشه»

تو بودی وتیک تاک ماه

و دختری که دیکته های درست مرا غلط می نوشت

باد آمد

نقش کتیبه ها را برد

گفتی یک هجا بیشتر از  تو می سوزم

به عطسه ی شب بوها برمی گردم
دیدن تو
انارترین روز من است!