آخرین بهار، آن روز تلخ سیزده فروردین که پدر آسمانی شد
آخرین بهار، آن روز تلخ سیزده فروردین که پدر آسمانی شد

دلنوشته همراه با سروده ای از هرانوش اسدپور   ۷فروردین ۱۴۰۱ پدر ‌دچار سکته مغزی شد کاملا آرام و بی صدا درست مثل زندگی اش .. مامان فرخنده با آن روحیه ی لطیف غم آن اتفاق تلخ یک طرف و بی‌تابی مادر یک طرف پدر دو بال غرورم بود که رفت و دیگر نیست. هرچه […]

دلنوشته همراه با سروده ای از هرانوش اسدپور

 

۷فروردین ۱۴۰۱ پدر ‌دچار سکته مغزی شد کاملا آرام و بی صدا درست مثل زندگی اش ..
مامان فرخنده با آن روحیه ی لطیف
غم آن اتفاق تلخ یک طرف و بی‌تابی مادر یک طرف

پدر دو بال غرورم بود که رفت و دیگر نیست.
هرچه با او حرف زدم از شعرهایش در گوشش زمزمه کردم هر چه گفتم بابا بیدار شو ما منتظریم تا شاید حضورمان را احساس کند؛انگارخوابیده بود یک خواب عمیق شبیه مرگ
ومانمی دانستیم پشت تمام دعاها؛ التماس ها ؛ دلهره ها و ترس ها مرگ بود قبر بود و روزهای سخت بی پدری…

صبح فروردین سیزدهمین روزچهارشنبه…پدر آسمانی شد
درست در همین روز و همین فصل که دوست می داشت.. آخرین بهار

(تو دیگر بازنگشتی)

به مادرم گفتم:
چراغ اتاقت
روشن بماند
تو
برمی گردی

نه!
نه!
آخر تو

اهل بیمارستان نبودی

شش روز عذاب برای من

شش روز کُمای مطلق برای تو

آه از این بهار
همان بهارِ شکوفه و نارنجِ خودت

کجای این بهار رهایمان کردی
کجای این فروردینِ تلخ
قصد رفتن کردی
نفرین برتو
آی سی یو

نفرین برتو هوشیاریِ سه

چرا تمام نمیشود
روزهای این فروردینِ بغض و آه
روزهای این فروردین سیاه

تو پر کشیدی
دستگاه !
بوق ممتد
آی سی یو

چراغ هنوز روشن است

اما تو دیگر بازنگشتی

هرانوش اسدپور
۲۶فروردین ۱۴۰۱